NikanNikan، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

پسمل مامان

اولین عید

عسل مامان این عیدنوروز خودت باهامون  نبودی که بادستای گوگولوت عیدی بگیری ولی باابنکه تووجودمی مادرجونت وپدرجون وبابابزرگ باباودایی بابا بهت عیدی دادن انشاالله نوروز اینده خودت کنارمی . میدونی وقتی تصورمیگنم قندتودلم اب میشه هرروزباخودم فکرمیکنم این موجود گوچولوتووجودم چه شگلی؟به من رفته یابه باباش؟ نه اینکه برام فرقی داشته باشه  فقط گنجگاوم بدونم بهرحال این بدون مامانی باتموم وجود عاشقته. پسرم دیگه تقریبا 45 روزدیگه مونده تابدنیاامدنت ومن بابای هنوزنتونستیم رویه اسم مناسب برات به توافق برسیم اخه مامانی خیلی دوست داره اول اسمت بامیم شروع بشه وبابای هم دوست داره اسمت صریح وراحت لفظ وگوتاه باشه وای خداخودت کمک کن هیچ وقت فگرنمی...
16 فروردين 1394

شادی یعنی...

سلام جینگیلگ مامانی ببخش که این روزا خیلی دیربه دیر میام برات مینویسم به شکرخدا من بابای یه چندروزی رفتیم خونه خودمون سرمون بدجورگرم جابجا شدن اسبابا بود انشاالله که پسرگ نازم بااون پاهای گوگولوش به سلامت  بیادبه جمعمون توخونه گرممون ماکه براامدنت لحظه شماری میکنیم فندوقم. جیگرم میدونم این چندروز خیلی اذیت شدی مامانی همش سرپابود خستگیش مال فینگیلی مامانی بخاطرهمین حرگاتت خیلی کمرنگ بود منم نگران که نکنه خدای نکرده براعسلکم مشگلی پیش امده باشه اماباتوصیه اطرافیان باچندروز استراحت اوضاع یکم بهترشدوجنابعالی با یه کش وقوس دلمون شاد کردی الهی من فدات بشم الهی جیگرتوبخورم  احساس میکنم این اواخررشدت بهترشد اخه یه وقتای که داری خودت جاب...
24 اسفند 1393

تولدهامان جون

پسرم مامانی میخواد برات بگه ازتولدیگسالگی اقاهامان پسرعمه پریسا هامان جون  24بهمن 92بدنیاامدبهمن جزماهی دوست داشتنی مامانی اخه تولدخودمم دقیقایه روز بعدش یعنی 25 که به روزعشق هم معروف  وای نمیدونی داداشی هامان یه پیراهن مردونه نازباشلوارلی اسپرت پوشید اندقه بهش میومد نانازشده بود دلم میخواست گازش بگیرم بخورم امادلم نیومد چون همه لپاش اب شده بودحالاعگسشومیزارم مامانی جون درست تودلم بودی همش حست میکردم ولی بازم دوست داشتم حضورت پررنگترباشه انشاالله سال اینده ... اقاهامان بچه خوبی بود توشب تولدش نه گریه کرد نه اذیت یه جورای توهنگ بود بادیدن کلی جمعیت. اینم عکس نخودزندایی          ...
28 بهمن 1393

مامانی نگران

سلام فندوق ریزه مامانی امیدوارم حالت خوب باشه عزیزدلم چندروزی حرکاتت خیلی کم خیلی نگران سلامتیتم مامانی دوست داره پسملش فلفل باشه  چون چندروز تعطیلات بودبایدصبرمیکردم بعدمیرفتم دکتر فنگیلم نمیدونی چقدراسترس داشتم انگاروروجک میفهمیدی حرکاتت کمترکمترمیشد بلاخره شنبه امدرفتیم وخدمت اقای دکترمعاینه کردگفت گل پسرجاشوتغییرداده خودش گشونده پایین بایدچندروزمامانی استراحت داشته باشه کمربندمخصوص ببنده تاوضعیت گل پسری بهتربشه فندوق جون نمیدونی بابای چقدرنگران شدهمش میگفت بیشتراستراحت کن اخه قبلش همش میگفت پسرمولوس نکن پسرم بایدقهرمان قهرمان باشه توسخترین شرایط مقاوم باشه بابای بدون فندوقمون خیلی گوگولو بزاربازوهاش قوی بشه اونوقت ببین چه مچی مینداز...
28 بهمن 1393

حس مادری

عاقبت یک شب ازاین شبهای دور                کودگ من پابه دنیا می نهد انزمان برمن خدای مهربان                   نام شورانگیزمادرمی نهد خداجونم بعضی وقتا مثل الان یه حس غریب به سراغم می اید یه حس ناتوانی یه ترس بزرگ ازمسولیت سنگینی که ارزودارم بتونم به نحواحسن ازپسش بربیام مادرشدن شایدقشنگترین حس دنیاباشه ولی مادرخوب بودن هم سخترین کاردنیاست اولین باری که طعم عشق چشیدم فرشیدوارد زندگیم شده بودفکرمیکردم خیلی بزرگ شدم اماحالاکه دراستانه بیست هشت سالگی دارم مادرمیشم حس میکنم ر...
28 بهمن 1393

روزهای ابری

سلام پسرقشنگم  مامانی این روزااینقدر فکرش درگیر که دوست نداره از استرس نگرانی چیزی براگل پسربنویسه اخه من بابای دوست داریم تابدنیاامدنت یه خونه گوچولوبخریم تانازم  بااون پاهای گوچیگش قدم به خونه خودمون بزاره بابای میدونه که من خیلی دوست دارم  توخونه خودمون زندگی کنیم براهمین تموم سعیشومیکنه ولی هنوزموفق نشده انشاالله که هرچه خیرهمون پیش بیاد به امیدخدا عزیزم اینقدر تیزی که احساس میکنم هروقت من زیادحالم خوب نیست روزای سختی دارمواسترسم زیاد توحس میکنی هیچ حرگتی نمیکنی مامانی نگرانت میشه هی خودش ودعوا میکنه ببخش منو پسرم خداکنه تاامدنت همه چیزاونطورکه دوست دارم پیش بره باتوگل به خدا
8 بهمن 1393

.....دل گفتها

پس یاعلی میگویم ومینویسم ازدلنوشته هایم که برای توست پسرکم مینویسم ازهمه خوبیها زندگی عشق امید وهران چیزکه برروی زمین زیباست مینویسم ازدل یک عاشق بیتاب وصال ازتمناازدل کوچک یک غنچه که وقت است دگرباز شود مینویسم ازلبخند ازنگاهی که پرازعشق به هرجای جهان مینگرد مینویسم زندگی باهمه تلخها بازهم شیرین است زندگی گلبه دنجیست که درنقشه خود دوسه پنجره روبه خیابان دارد زندگی مردبزرگیست که دربسترمرگ به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد زندگی حالت بارانی چشمان توست که دران قوس قزحهای فراوان دارد زندگی ان گل سرخیست که تومیبوی یک سراغازقشنگیست که پایان دارد زندگی کن جان من سخت نگیررونق عصرجهان چندصباحی گذراست قصه بودن ما...برگی ا...
8 بهمن 1393

مشخص شدن هدیه

اغازهرفصل زندگی زیباست رویش وجوانه زدن دانه ای بنام فرزنددردرونم مرابه وجودمیاورد فرزندی که نه تنها عشق راباخودبهمراه داردیادپروردگارم رادراعماق قلب وجانم بیش ازپیش زنده خواهد کرد هرلحظه اززمان که سپری میشود قلبم بیش ازپیش برایش خواهدتپید وشوق دیدارهدیه ای بس بزرگ راازخدای مهربانم درسرمیپرورانم عسلکم امروزبرایم بسیارزیباسپری شدباوجودان که باداشتنت دروجودم هرروزرا باتغییربه شب میکنم ولی امروز روزی بودکه فهمیدم خدای مهربان منت برسرم نهاده ویک پسرکی به من هدیه داده خدایی شکرت شکربه داده ندادهایت... زمانی که دکتربهم گفت وضعییت جنین مناسب وجنسیتش پسر شوقی سراسروجودم رالرزاند فرزندم تنهاترین صدای که دران لحظه ارامم کرد شنیدن صدای قلب گنجش...
7 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسمل مامان می باشد